من گاهی عاشق سراب می شوم.
لبخند میزنند و محبت میکنند اما منظوری دارند این آدم ها چرا اینقدر پیچیده زندگی میکنند ؟گاهی فراموش میکنم که این محبت ها بی غرضانه نیست گاهی غرق در شادی های لحظه ایی میشوم این شادی هم اگر چه سراب است اما من گاهی عاشق سراب می شوم.
به تمام دنیا و قوانین پیچیده اش می خند ه ام به همه چیز پشت میکنم و لذتی را احساس می کنم که در تک تک رگ هایم جریان میابد و اوچ می گیرم مثل یک دخترک شش ساله شادی میکنم آری گاهی من هم زندگی را زندگی میکنم .خوشحال میشوم
اگرچه می دانم مرا دوست ندارد اما از محبت های گاه وبیگاه اش خوشحال میشوم من حتی لحظه ایی قول او را به دلم نمی دهم اما چه اشکالی دارد با خاطرات کوچک اش شاد باشم؟اگرچه سراب است اما دوست دارم مثل هاجر به سرابی دلخوش باشم!شاید معجزه اسماعیل برای من هم تکرار شود .
دلم می خواهد به زودی سراب من برای کسی حقیقت یابد که قلب او را سلامت نگه دارد, گرم نگه دارد ,قلب اش برای من نیست غمگین نیستم من همیشه به این حقیقت آگاه بودم اما اکنون برای او دلداری باید پیدا شود چون از غرق شدن بیش از این در سراب او می ترسم او نمی داند به خیال اش هم نمی آید اما می ترسم در سراب او گم شوم من هیچ وقت در پیدا کردن راه خوب نبودم!و اگر گم شوم شاید...
اما اگر کسی بیاید و او را از آن خود بکند سراب اش را در دلم محو میشود من هیچ وقت به داشته ی دیگران چشم نداشته .آری باید این سراب را پایان برم گرچه شیرین است!